نسل فردا / گروه فرهنگ و هنر
شاید باورش برای نسل امروز بسیار سخت باشد که یک رسانه آن هم رسانهای صوتی مثل رادیو بتواند منجر به حرکتی عظیم شود، «فرکانس 1160» روایتی است از این حرکت عظیم، کتاب نوشتهٔ فضل الله صابری است که در سال 99 توانسته برگزیده بخش مستندنگاری سیزدهمین جشنواره ادبی جلال آل احمد باشد. کتاب به عنوان یک رسانه وقتی از رسانهای مثل رادیو میگوید انگار که از یک خویشاوند نزدیک در سالهایی دور روایت میکند، در بخشی از کتاب «فرکانس 1160» آمده است: سخت است برای افرادی که امروزه در محاصرهٔ امواج صوتی -تصویری گوناگون قرار دارند توضیحی بدهی که روزی روزگاری در گوشهای ملتهب از این سرزمین تنها شبکه اجتماعی رادیو بود و فقط صدا بود که مردم یک شهر را به هم پیوند میداد و آنان را دلگرم میکرد تا زیر بارش گلولههای دشمن امیدشان را از دست ندهند. تنها صدا بود که به رزمندگانی که توش و توان نظامی چندانی نداشتند - و اگر هم داشتند در برابر دشمن تا دندان مسلح چیزی بیش از دست خالی نبود - پشت گرمی میداد تا خاک وطن را که عزیزتر از جان میپنداشتند از میان چنگ و دندان غاصبان بعثی بی رحمتر از تاتار و مغول بیرون بکشند و آزاد کنند و نهال نو پای نظام جمهوری اسلامی را از تندباد حوادث محفوظ دارند. رادیو بود که به شهروندانی که حاضر به ترک دیار نشده بودند موقعیتهای امن و نا امن را اطلاع میداد و به آنها میگفت هنوز زندگی پابرجاست به سرودی، پیامی، ترنمی، تلاوتی و .... و اینجاست که نقش رسانهای چون رادیو برای هر خوانندهای پررنگ میشود، برای آشنایی با رادیو آبادان و حوادث آن روزها و نگارش کتاب به گفت و گوی صمیمانه با فضل الله صابری نویسنده کتاب «فرکانس 1160» نشستیم که در اینجا میخوانید.
-
چه شد که به فکر نوشتن کتاب «فرکانس 1160» افتادید؟
من از ماههای اول دوران جنگ شروع کردم به یادداشت کردن وقایع برای خودم البته نه به صورت منظم، هر وقت دلم میگرفت یا برای برخی از رفقایم در خطوط مقدم و یا اگر اتفاق مهمی میافتاد آن را مینوشتم. این نوشتن از همان روزهای اول سال 59 آغاز شد، گاهی بر روی کاغذهای کوچک و گاهی هم بر روی نوار برای خودم وقایع شاهد را ضبط میکردم.
- از چه زمانی کار در رادیو را آغاز کردید؟
من 55 روز قبل از جنگ وارد رادیو شدم، 4 مرداد 59 یکی از برادران دانشجوی دانشکده نفت آبادان به نام افشار که مسئول تبلیغات نهضت سواد آموزی بود، چون من با ستاد نماز جمعه همکاری میکردم و در مسجد قدس (مسجد محلهمان) فعال بودم، گفت یک برنامه رادیویی هفتگی سواد آموزی راه انداختهایم، برای گویندگی برنامه کمک میکنی؟ (او هفتهای یکبار برای این برنامه مینوشت)، اول قبول نکردم ولی با اصرار ایشان پذیرفتم، نوشته را به من داد و آن شب خواندم و حفظ کردم و فردای آن روز (پنج مرداد) با خانم گویندهای برنامه را شروع و اجرا کردیم این برنامه را بدون تپق رفتیم و بعد از برنامه سرپرست آن وقت رادیو آقای جعفر علی نجفی که الان بازنشسته شرکت ملی نفت و در ویلاشهر اصفهان ساکن است، به استودیو آمد و مرا دعوت به همکاری کرد. گفتم: من گوینده نیستم و ادعایی ندارم. اصرار کرد و این شروع فعالیتم بود، تا اینکه بعد از چند روز چون به گویندگی علاقه نداشتم، شروع به انجام کارهای دیگر و ساماندهی آرشیو کردم.
- کمی از رادیو آبادان برایمان بگویید؟
این رادیو تنها رادیویی بود که در منطقه آبادان و نقاط مرزی خوزستان وجود داشت و سابقهٔ آن به سال 1328 بازمی گشت، بعد از رادیو ایران دو یا سه رادیو تازه راه اندازی شده بود، مسئولیت رادیو آبادان با شرکت ملی نفت ایران بود، تا بتواند اطلاعیههای مورد نیاز کارکنان خود را به سمع آنان برساند، چون امکانات شرکت نفت برای خرید فرستنده و امکانات استودیویی و احداث ساختمان از خارج از کشور، بسیار خوب بود و فرستنده و دکل و شبکه مسی زیرزمینی خوبی داشت و همچنین نزدیک دهانه خلیج فارس و نزدیک اروند رود در منطقهٔ جمشید آباد مستقر بود، بُرد خیلی زیادی داشت. به همین دلیل هم در دیگر استانهای کشور در شب خیلی خوب شنیده میشد و شنوندگان زیادی نیز در کشورهای منطقه خلیج فارس و حتی شنوندگانی از برخی از کشورهای اروپایی (فلاند، استکهلم و ...) داشت، سطح برنامههای رادیو هم بسیار خوب بود برای مثال برنامههای علمی را از رادیو ایران میخرید و با BBC هم قرارداد آموزش زبان انگلیسی داشت و آخرین موسیقیهای روز را هم از اروپا خریداری و پخش میکرد.
رادیو نفت ملی قبل از انقلاب، رادیوی بسیار مشهوری بود، جنگ که شروع شد ما باید در واقع کار یک رادیوی محلی را میکردیم و موضوعات و مقولههای کاملاً داخلی را پخش میکردیم.
- ساختمان رادیو کجا بود؟
موقعیت استقرار ساختمان رادیو طوری بود که ما دویست متر با اروند و عراقیها بیشتر فاصله نداشتیم. به طوریکه گلولههای کلاش آنها که سبکترین سلاح محسوب میشد به دیوار ساختمان میخورد، 50 متری سمت چپ ما پالایشگاه آبادان قرارداشت که مرتب دشمن توسط هواپیماها، توپخانه و کاتیوشکاهای خود آنجا را مورد هدف قرار میداد، یک پدافند هم کنار پالایشگاه بود که میخواستند آن را بزنند و گلولههایش برای ماهم میآمد، یک خمپاره 120 هم از نیروهای خودی نزدیک ما بود بازهم گلوله برای ما میآمد و پشت سرمان با فاصله 150 متری نیز پتروشیمی بود و ما وسط این معرکه بودیم و گلوله فراوانی برسر ما میبارید و تا آخر جنگ هم چندین شهید و جانباز و مجروح داشتیم و البته به دستگاههایمان هم آسیب میرسید، چون 24 ساعته آنجا بودیم این شرایط شبانه روزی ما بود و مجبور بودیم در همین شرایط کار کنیم، فرستندهٔ ما هم 15 کیلومتر آنطرف تر بود که در تیرس عراقیها قرار داشت و چون برنامهٔ عربی (هم برای مردم عراق و هم برای سربازان) داشتیم سعی میکردند دکل ما را بزنند، به هرحال یک رادیوی بسیار مهمی بود که هرچه از جنگ میگذشت، اهمیتش عیانتر میشد، هم برای نیروهای خودی هم برای ستون پنجم دشمن و هم برای عراق.
رادیوی ما با فرکانس 1160 از آن جهت مهم بود که به رزمندگان و به مردم آبادان و خرمشهر که شهر را ترک نکرده بودند یا در شهرهای اطراف ساکن بودند روحیه میداد و تا زمانیکه این رادیو میگفت: «اینجا آبادان...» مردم میفهمیدند که شهر هنوز پابرجاست و سقوط نکرده و به اشغال دشمن درنیامده است، شهر یک شهر بزرگ بود با جمعیت 450 هزار نفری و منطقهای بود که از خرمشهر تا دهانهٔ خلیج فارس رزمنده در آن حضور داشت و میجنگید و آنها با صدای این رادیو میفهمیدند شهر پابرجاست.
- انگیزه شما در نوشتن کتاب «فرکانس 1160» چه بود و در کتاب چه ماجراهایی گفته شده است؟
کتاب در سال 1398 چاپ شد و در نمایشگاه کتاب تهران در اردیبهشت ماه همان سال ارائه شد، از پایان جنگ در سال 1367 تا چاپ کتاب در سال 98، سی سال به طول انجامید، در این سی سال ندیدم که هیچ کس از رزمندگان آن منطقه، ذکری از این رادیو کنند، تنها گروه «روایت فتح» در یک برنامه بازسازی شده، به صورت گذرا یادی از آن کرد.
دیگر در هیچ کجا هیچ چیز در مورد آن گفته نشد در صورتی که نقش آن در جنگ به خصوص در چند مورد خیلی حساس بود مثلاً در فیلم «آبادان یازده شصت» وقایع چهل روز اول را میبینید در حقیقت ما آن مقطع با خبر کردن نیروهای مردمی در شهر باعث نجات آبادان شدیم.
من دیدم هیچ کس هیچ چیزی نمیگوید در حالیکه یک روزی روزگاری در یک گوشهٔ شهر مهمی از کشور در یک جنگ ناخواسته که تحمیل شده بود، یک عده گمنام خالصانه با انگیزههای قوی تلاش کردند با 9 گروه مخاطبی که برای خود تعریف کردند، کاری کردند، کارستان که خودمان شاید آن زمان اهمیتش را نمیدانستیم ولی بعداً که از بیرون نگاه میکردی میدیدی کار بسیار بسیار مهمی بوده است، ما تلاشمان در یک مقطعی بیش از رادیو ایران بود چون مستقیم و بیشتر درگیر بودیم و در خود منطقه حضور داشتیم، حتی جاهایی ما رادیو ایران را با ارسال گزارشهایی تغدیه میکردیم.
به هرحال چون کسی به این موضوع که خیلی هم دارای اهمیت بود، نپرداخت، احساس کردم خودم باید یک کاری بکنم، برای همین یادداشتهایم را جمع آوری کردم، وقتی هم رئیس رادیو اصفهان بودم یکی از خانمهای همکار ما در اصفهان وقتی برخی از خاطراتم را تعریف میکردم خیلی پیگیری کرد که استودیو بگیرد و من این خاطرات را تعریف کنم، این ماجرا در اوایل دهه 80 بود، من ده ساعتی در آن زمان صحبت کردم و ضبط شد، بعد از چند سال که گذشت انگیزههایم بیشتر شد که یک کاری انجام دهم، طرحش را به حوزه هنری استان اصفهان دادم و موافقت کردند که این کار انجام شود، طرح تصویب شد و با یکی از همکارانم در رادیو آبادان (عبدالله نعیم زاده) که تصویربردار و ساکن شاهین شهراصفهان بود، صحبت کردم و او قبول کرد و خواست تا با سایر همکاران برای مصاحبه هماهنگ کنم، هماهنگ کردم و او به تهران، کرج، اصفهان و شهرهای اطراف آن، به شیراز و آباده و اهواز و آبادان و شهرهایی که همکاران ما در آن یا مشغول به کار یا بازنشسته شده بودند سفرکرد و با افرادی که آن زمان همکار ما بودند و نقشی در ماجراها داشتند مصاحبه کرد، مصاحبهها به صورت صوتی (چون امکاناتم کم بود) جمع آوری شد. ایشان دلسوزانه تلاش بسیاری کردند و مصاحبهها را انجام دادند، مصاحبهها با همت دفتر مطالعات و فرهنگ پایداری حوزه هنری استان اصفهان پیاده شد و اول قرار شد نویسندهای صاحب نام آن را بنویسد، آن نویسنده مصاحبهای تکمیلی با من و آقای نجفی انجام داد و بعد از یک هفته کتاب را تحویل دادند، آن هم به صورت مصاحبه.
من کتاب را مطالعه کردم و به رئیس وقت حوزه هنری اصفهان (سید مهدی سیدین نیا) گفتم چون خودم در موضوع بودهام از این کتاب خوشم نیامد و خودم بر روی آن کار میکنم، ایشان نیز موافقت کردند و شروع کردم، چون در اکثر صحنهها خودم حضور داشتم و بر موضوع مسلط بودم سعی کردم یک کار قوی مستند ارائه کنم و هرجا نمیدانستم با بچههایی که در ماجرا نقش محوری داشتند صحبت کردم، هم واحد به واحد با آنها صحبت کردم و هم تلفنی با بچهها سر اتفاقات مهم مشورت کردم و اطلاعات را رد و بدل کردیم و تلاش کردم یک روایت واقعی بدون اغراق از قضیه ارائه دهم و صوتهایی که از دو اطلاعیهٔ مهم برای خبر کردن مردم بود را پیاده کردم که در کتاب آمده است، عکسها را هم از بچهها گرفتم و همه چیز را مستند کردم به اضافه اینکه حضرت آیت الله جمی امام جمعه آبادان در آن سالها، هر روز به رادیو میآمد و گاهی شخصیتهای کشوری را نیز برای بازدید به رادیو میآورد و خاطرات خود را با عنوان «نوشتم که بماند» منتشر کرد و در خاطراتشان از رادیو آبادان و بچههای آن در خاطرات هر روز یاد کرده و تعریف میکنند و این نقطه قوتی برای ما بود.
- کتاب چه مقطع زمانی را روایت میکند؟
من در کتاب به پیشینهٔ رادیو، کارها، رسالت، امکانات، برنامهها و تاریخچهٔ اولیه آن اشاره کردهام و ماجراها از شروع جنگ آغاز و تا نیمهٔ دی ماه 65 که رادیو آبادان بمباران شد و از رده خارج شد ادامه دارد، البته رادیو در سال 74 دوباره راه اندازی شد که در یک صفحه در اواخر کتاب آمده است.
-
به نظرتان چه چیزهایی در کتاب برای خواننده جذاب است؟ یعنی شما برای خواندنی شدن کتاب چه جذابیتهایی را در کتاب قرارداده اید؟
اگر میخواستیم سیر عادی کارمان را بنویسیم خسته کننده میشد ولی خوب اصل قضیه برای ما عادی بوده است، در قرآن آمده است «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْرًا» یعنی با هر سختی آسانی است، ما از بس کارهای سخت انجام میدادیم فکر میکردیم یک چیز عادی است در صورتی که برای مخاطبی که میشنود و میخواند آسان نیست، برخی از کارهای ما تکرار بود، من تلاش کردم زندگیمان را در جنگ نشان دهم که این یکی از جذابیتهای کتاب است، یعنی تلاش کردم زندگی کاری و حرفهایمان و ارتباطش با خود جنگ و زندگی شخصیمان را در جنگ بگنجانم، و در این میان به اتفاقات عادی چندان توجه نکردم و بیشتر به اتفاقات ویژه اشاره کردم و به تمام همکاران هم گفتم علاوه بر تعریف اتفاقات، خاطرات تلخ و شیرین زندگیشان را در آن سالها بیان کنند، مثلاً خودم در همان شرایط ازدواج کردم و بچه زیر چهل روزهام را در حالیکه ساختمان زیر توپ و گلوله بود میبردم سرکار چون در سحر میخواستم ویژه برنامهٔ «سحرگان و سنگر» را پخش کنم باید در استودیو میبودم و نمیتوانستم زن و بچهام را در خانه تنها بگذارم و آنها را در آرشیو میگذاشتم.
یا حتی بعد از چند ماه فکر کردیم که نباید همه بچهها در دو استودیو بخوابند زیرا اگر همه شهید شوند کار میخوابد و تصمیم گرفتیم هر کس شبها کار ندارد به جاهای دیگر یعنی پایگاه مساجد یا خانهشان بروند تا در صورت بمباران همه از بین نروند و هر که ماند این راه را ادامه دهد، خاطرات و اتفاقاتی را که در حین رفتن به خانه و در آن زمان برای هر یک از بچهها اتفاق افتاد، روایت کردیم.
مثلاً یکی از همکارانمان در ذوالفقاریه اسیر عراقیها شده بود و میخواستند اعدامش کنند، او موفق میشود فرار کند و شبانه اطلاع میدهد که عراقیها به آبادان حمله میکنند و حتی او قبل از دریاقلی این جریان را اطلاع میدهد، یا بعد از آزادسازی سوسنگرد خودمان رفتیم تا گزارش بگیریم و نزدیک بود اسیر شویم و خاطراتی از این دست و اتفاقات مشابه آمده است و کتاب پر از خرده داستان و اتفاقات بکری است که کسی تاکنون نشنیده است، سعی کردم تا در هر بخش از کتاب این اتفاقات خواندنی و بکر را بگنجانم تا کتاب خواندنیتر شود.
- بخش مستندنگاری قویتر است یا داستانی؟
من تلاش کردم آنچه بوده است را روایت کنم.
- بخش مهمی از کتاب، اتفاقات ذوالفقاریه است از آن بگویید؟
عراق سعی داشت همزمان با محاصره خرمشهر، آبادان را نیز محاصره کند و از پل ایستگاه 7 و ایستگاه 12 وارد آبادان شود، وقتی به ما اطلاع دادند ساعت 4 صبح بود که ما شروع کردیم به خبرکردن مردم شهر و اطلاعیهای خواندیم که مردم شهر، شهر شما در آستانه سقوط قراردارد، یادم هست، ما خومان آنروز با کفش نماز خواندیم و مواد منفجره آوردیم تا اگر لازم شد رادیو را منفجر کنیم، یک اتفاق این گونه افتاد که مردم را خبر کردیم که برای دفاع جانانه از شهر آماده شوند با هرچه در دست دارند، همین اتفاق یکبار دیگر هم افتاد که همکار ما آقای عبدالحسینی اسیر شد و از دست عراقیها فرارکرد و به اتاق جنگ اطلاع داد که عراقیها دارند به آبادان حمله میکنند و نصف شب از اتاق جنگ به ما گفتند عراقیها از ذوالفقاری مشغول وارد شدن هستند و پل زندهاند، مردم را خبرکنید. ما گفتیم به تمامی پایگاههای بسیج مستقر در مساجد بگویید بلندگوهای خود را روشن کنند و میکروفونها را جلوی رادیو بگذارند که این اتفاق افتاد و علاوه بر نیروهای نظامی که با اسلحه رفته بودند تعداد زیادی از مردم به ذوالفقاریه هجوم بردند، حضور رزمندگان پایگاهها و مردم و ... وهجوم دسته جمعی شوری ایجاد کرد که رزمندگان توانستند عراقیها را عقب برانند و مقدمهٔ پیروزیها از اینجا آغاز شد.
این کار به عنوان اینکه یک شهر را رادیو نجات داده است دارای اهمیت است، شاید الان پس از سالها ساده به نظر بیاید ولی در آن شرایط که نه فضای مجازی بود و نه اینترنت اینکه یک رادیوی شهری بتواند چنین حرکتی را ایجاد کند که شهر نجات یابد و بالطبع مقدمهٔ حرکتهای بزرگتری مانند پیروزیهای پی در پی در خرمشهر و ... شود خیلی مهم است و بعد از آن نقش رادیو مهم شد و قرارگاهها به آن اهمیت دادند و ما نمایندهٔ صدا و سیما در قرارگاهها داشتیم و توانستیم نوارهای مختلف از آن زمان ضبط کنیم و تصمیم گیرنده بودیم که در هر مرحلهای هماهنگ با قرارگاه عملیاتی کار خود را انجام دهیم و برنامه ریزی کردیم برای استفاده از رادیو در زمان جنگ.
آنچه مهم بود این بود که چگونه یک رسانه میتواند در شرایط بحرانی تبدیل شود به یک عنصر کاربردی بسیار مؤثر که نقشش از عوامل اجرایی دیگر کمتر نیست و اعتمادی که مردم به آن داشتند سرمایهٔ ما بود.
- چرا اسم کتاب «فرکانس 1160» است؟
انتخاب اسم اولیهٔ آن «اینجا آبادان رادیو ...» بود که متاسفانه نویسندهٔ اول از آن استفاده کرد و من نمیخواستم این اسم را مجدداً استفاده کنم، بعد هم فیلم بدی ساخته شد به اسم «رادیو آبادان» که متاسفانه اسم من نیز به عنوان مشاور در پایان آمده است اما از نظرات من استفاده نشده، پس از آن ترجیج دادم که اسم را عوض کنم. صدای ما روی موج متوسط ردیف 258 متر فرکانس 1160 پخش میشد، و 1160، فرکانس رادیو آبادان در شرایط جنگی بود که این اسم را گذاشتم و به نظرم هم خیلی خوب شد، البته شاید برای برخی تداعی بی سیم باشد که متفاوت است، این فرکانس برای فیلم هم استفاده شده «آبادان یازده، شصت» که به صورت حروف هم نوشته میشود.
- کمی در مورد ساخت فیلم «آبادان یازده شصت» و استفاده از کتاب شما به عنوان منبع اصلی آن توضیح دهید؟
کارگردان و همه معتقدند فیلم از کتاب استفاده کرده، کارگردان فیلمنامهٔ اولیه را که میخواست بنویسد با من صحبت کرد، مهرداد خوشبخت خودش بچهٔ آبادان است و دوست داشت این کار را بسازد، پژوهشگرشان خانم تینا میرکریمی به اصفهان آمدند و با من صحبت کردند من مطالب لازم و مستندات را به ایشان دادم و صوتها را در اختیارشان گذاشتم که در فیلم هم استفاده شده است. من خودم فیلم را که دیدم همه از کتاب من آمده است و کتاب دیگری در این مورد وجود ندارد و کتاب اولیهای هم که آن نویسنده نوشت، چاپ نشده است و انگیزه من هم برای این بود که هیچ کس در این مورد حرفی نزده بود و چون اطلاعات در این مورد جای دیگری وجود ندارد من و همکارانم وخود سازندگان فیلم هم قبول دارند که این کتاب منبع اصلی نوشتن فیلمنامه است و البته فیلمنامه داستان میخواهد و جذابیتهای خود را دارد ولی شخصیتها و اتفاقات همانها هستند که ادغام شدهاند و پیام اصلی را اقتباس کرده است که یک روزی روزگاری در گوشهای از شهرعده ای بچههایی که از شهرهای مختلف جمع شده بودند توانستند شهر را نجات دهند و ... این مطلب را گرفته و کارکردهاند و نقشهای دیگری به آنها دادهاند و اتفاقات چهل روز اول را روایت کرده است.
- پس کتاب منجر به یک اتفاق خوب دیگر شده است و آن هم تولید فیلم بود؟
بله از یک رسانهای به نام کتاب تبدیل شد به رسانهای به نام فیلم سینمایی که هر دو اثری ماندگار است که سالهای سال میماند، یکی رسانهٔ گرم و دیگری رسانهٔ سرد است، اخیراً هم یک مستندساز با من تماس گرفته و میخواهد بر روی موضوعهای دیگر کار کند، گروههای نمایشی هم تماس گرفتهاند که میخواهیم برخی از صحنههای کتاب را نمایشنامه رادیویی کنیم و اجازه گرفتهاند. در مجموع یک کار دلی دارد به کلی اثر ماندگار تبدیل میشود.
- انجام مصاحبهها و نوشتن و چاپ کتاب چقدر زمان برد؟
تا وقتی که محصول به عنوان کتاب در نمایشگاه ارائه شد 16 سال به طول انجامید، یعنی حدوداً از اوایل دهه هشتاد که در صدا وسیما مصاحبههایم با این موضوع ضبط شد تا جمع آوری کل مصاحبهها و مکتوب شدن آنها، اصلاح و ویراستاری و صفحه بندی و ارائه محصول در اردیبهشت 98، شانزده سال طول کشید، این طولانی شدن سبب شد تا اکنون محصولات زیادی از این کتاب تولید شود.
- همکارانتان در آن زمان چند نفر بودند؟
حدوداً چهل نفر بودند که اسم و عکس آنها در کتاب آمده است، ما بخش عربی داشتیم که نقش مهمی داشت و یک رئیس و سه مدیر (مدیرتولید، مدیرخبر، مدیرپخش) بودیم که هر کدام چندین مسئولیت داشتیم، ده یا دوازده نفر نقش اصلی را در کتاب دارند و ما نمیتوانیم نقش حتی خدمات و تاسیسات را در یک مجموعه نادیده بگیریم.
افراد زیادی به مرور به ما اضافه شدند زیرا ما روزی بیست ساعت کار میکردیم آن هم در شرایط توپ و گلوله باران و... در همین شرایط میخوابیدیم و تحمل کردن این فشار خیلی سخت بود و نیاز به کمک داشتیم، بسیاری از کسانی که به کمک ما آمدند از همکلاسیهای من و بچههای مسجد محل بودند و راضی کردن بچهها که از خط مقدم بیایند و در خط رزم فرهنگی فعالیت کنند در آن شرایط بسیار سخت بود.
- سخن آخر؟
این کتاب راه خودش را باز میکند و تأثیر خود را میگذارد، من اصراری به مصاحبه ندارم چون همه چیز دست به دست هم داد و پیامی که میخواستم بدهم منتقل شد و کتاب به جشنوارهها نیز راه یافته است، پیشنهاد میکنم اهل کتاب آن را بخوانند زیرا بالاخره تاریخ و پیشینهٔ این کشور است و باید بدانند یک جاهایی خالصانه کار شده است و حرفی هم از آن زده نشده است و اطلاع از آن میتواند سرمایهای باشد که به فرزندان ما منتقل شود.